یه روز سرد زمستونی که داری با کلی ناراحتی از سر کار برمیگردی تو مترو و سرِت درد گرفته از فریاد فروشنده های مترو که دارن تلاش میکنن چیزی بفروشن و تو مدام به خودت می قبولونی که چه اشکالی داره تو این روزگار مجبورن ولی این سردرد لعنتی نمیزاره زیاد به این فکر کنی .بلند گوی مترو روشن میشه و صدای خانومه تو قطار میپیچه و تو میفهمی که رسیدی باید پیاده بشی.پیاده میشی میری بیرون باد سرد میخوره تو صورتت، صف استگاه ون شُکَت میکنه و به خودت میگی کل مسیرُ پیاده برم بهتر از اینکه تو این سرما وایستم راه می یفتی تو مسیرت یه دست فروش میبینی که گل میفروشه یه بسته کوچیک نرگس واسه خودت میخری قیمتش میشه ده هزار تومنindecisionبه خودت میگی چقدر گرون یه شاخه گل، ادم دیگه نمیتونه خودشم خوشحال کنه چه برسه به اینکه یکی دیگه بتونه خوشحالت کنه.میری به سمت ایستگاه اتوبوس مدام گلتُ بو میکنی احساس میکنی یه حس خوب بهت منتقل شد.

 

 

 سوار اتوبوس میشی و میری سمت خونه.تو اتوبوس هنذفری میزاری و یه اهنگ گوش میکنی و از پنجره اتوبوس بیرون نگاه میکنی .از اون بالا تو همه ماشینا رو نگاه میکنی هیچکس نمیفهمه که تو داری نگاهش میکنی مثل خدا که نگامون میکنه ولی ما حواسمون نیست.

میرسی خونه گرمای تو خونه میخوره به صورتت وحالتُ جا می یاره گلُ میزاری کنار تختت و میخوابی وقتی از خواب بیدار میشی بوی گل میپیچه تو بینیت ولی فرداش دیگه خبری از بوی گل نیست تو لحظه لحظه مردنشُ میبینی و میگی ای کاش انقدر زود نمیمرد اگه میدونستم هیچوقت نمیخریدمش، درست مثل دوست داشتن اشتباه یه نفر واسه یه لحظه قلب شاد از داشتن عشق خودتُ میسپاری دست یه نفر دیگه ولی لحظه لحظه مرگ این عشق میبینی.امیدوارم  عشقتون مثل گل زیبا باشه ولی عمرش مثل گل نباشهheart

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها